گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
ذکر جماعتی از وافدین بر معاویه







بسم الله الرحمن الرحیم دیگري از وافدین بر معاویه از وي دختر حارث بن عبدالمطلب است و او پیري فرتوت بود چون بر معاویه
قالت بخیر یا امیرالمؤمنین لقد کفرت النعمۀ و اسات لابن عمک النصیحۀ و » درآمد گفت مرحبا بک یا خاله حال تو چگونه است
تسمیت بغیر اسمک و اخذت غیر حقک من غیر دین کان منک و لامن آبائک و لا سابقۀ فی الاسلام بعد ان کفرتم بالرسول فأتعس
الله منکم الجدود و اصرع منکم الخدود و رد الحق الی اهله و لو کره المشرکون و کانت کلمتنا هی العلیا و کنا اهل البیت اعظم
الناس فی هذا الدین بلاء و عن اهله غناء حتی قبض الله محمد صلی الله علیه و آله مشکورا سعیه مرفوعا منزلته شریفا مرضیا فوثبتم
علینا بعده فاصبحتم تحتجون علی سائر العرب بقرابتکم منه و نحن اقرب الیه منکم و اولی بهذا الامر فکنا بمنزلۀ بنی اسرائیل فی آل
فرعون و کان علی بعد محمد صلی الله علیه و آله بمنزلۀ هارون من موسی فغایتنا الجنۀ و غایتکم النار. اروي گفت یا امیرالمؤمنین
حال من بخیر است لکن تو کفران نعمت خداوند کردي و با پسر عم خود بد اندیشیدي و خود را به امیرالمؤمنین نام بردار کردي و
حال آنکه نام تو نبود و ترك دین گفتی و حق دیگري را ماخوذ داشتی حقی را که نه از تو بود و نه از پدران تو و نه سابقه در
اسلام داشتید از پس آنکه کافر شدید [صفحه 3] با رسول خدا پس خداوند هلاك کند بخت هاي شما را و زشت و زبون کند
روهاي شما را و باز دهد حق را بمن له الحق اگر چند مشرکین مکروه دارند هان اي معاویه! ما اهلبیت کلمه عُلیائیم و بزرگترین
مردم هستیم در این دین در مقام امتحان و بی نیازي تا گاهی که خداوند محمد صلی الله علیه و آله را مقبوض داشت در حالتی که
سعی او مشکور و منزلت او بلند و شریف و مرضی بود از پس او شما بر ما بیرون شدید و با عرب به خویشاوندي رسول خدا
احتجاج کردید و بدین حجت خلافت را به دست گرفتید و حال آنکه ما با پیغمبر نزدیکتر بودیم و بدین امر اولی بودیم اینک در
میان شما چنانیم که آل اسرائیل در میان آل فرعون و حال آنکه علی علیهالسلام مر پیغمبر صلی الله علیه و آله را چنانست که هارون
فقال لها » مر موسی را لاجرم عاقبۀ الامر بهرهي ما بهشت است و نصیبه شما دوزخ. چون اروي این سخنان جان گزاي را بدینجا آورد
عمرو بن العاص گفت « عمرو بن العاص کفی ایتها العجوز الضالۀ و اقصري عن قولک مع ذهاب عقلک فلا تجوز شهادتک وحدك
فقالت له و انت یا ابن » بس کن اي عجوز گمراه شده و قطع کن سخن خود را شهادت یک تن را چه وقعست با رفتن هوش و خرد
الباغیۀ تتکلم و امک کانت اشهر بغی بمکۀ و ارخصها اجرة و ادعاك خمسۀ نفر کلهم یزعم انک ابنه فسئلت امک عن ذلک فقالت
گفت اي پسر زانیه تو سخن میکنی و حال .« کلهم اتانی فانظروا اشبههم به فالحقوه به فغلب علیک شبه العاص بن وائل فالحق به
آنکه مادرت در مکه مشهورترین زنهاي زانیه بود و از همه زناکاران ارزانتر بها گرفت همانا بعد از ولادت تو پنج تن حاضر شدند و
هر یک ترا پسر خویش دانستند و در پایان امر این حکومت را به مادرت نابغه تفویض کردند گفت آن پنج تن در طهر واحد بمن
درآمدند اکنون نگران شوید تا با کدام یک شبیهتر است تا پسر او باشد گفتند بعاص بن وائل، پس تو را پسر عاص خواندند.
صفحه 10 از 204
مکشوف باد که ما در کتاب امیرالمؤمنین علیهالسلام شرح نسب و نژاد عمرو بن العاص را نگاشتیم و موافق آن روایات نه پدر بر سر
عمرو خصومت داشتند. [صفحه 4] بالجمله چون اروي از پاسخ عمرو بن العاص بپرداخت مروان بن الحکم به سخن آمد و گفت اي
فقالت و انت ایضا یا ابن الزرقاء تتکلم فوالله لانت ببشیر عبدالحارث ابن کلدة » عجوز لب فرو بند و چندین هرزه ملاي و ژاژ مخاي
اشبه من الحکم بن ابی العاص و انک تشبههه فی زرقۀ بصره و حمرة شعره مع قصر قامته و ظاهر دمامته و صغرها مته و لقد رایت
.« الحکم سبط الشعر ظاهر الادمۀ مدید القامۀ و ما بینکما قرابۀ الا کقرابۀ الفرس المضمر من الاتان المقرف فاسئل امک عما أخبرتک
پس اروي روي با مروان کرد و گفت اي پسر زرقا تو نیز سخن می کنی سوگند با خداي تو شبیهتري با بشیر بنده حارث بن کلده و
با حکم بن ابی العاص همانند نیستی چه چشم تو ازرق است و موي تو سرخ است و قامت تو پست است و روي تو زشت است و
صندوق سر تو کوچک است و من حکم را دیدهام موي او فروهشته است و چهرهي او گندم گونست و قامت او بلند است نزدیکی
میان این دو کس مانند قرابت اسب رونده است با حمار بدنژاد از مادرت پرسش کن تا تو را آگهی دهد. آنگاه روي با معاویه کرد
و گفت سوگند با خداي جرأت و جسارت این جماعت جز از تو نیست و تو آن کسی که مادرت هند روز جنگ احد در حق حمزه
این اشعار را انشاد کرد: نحن جزیناکم بیوم بدر و الحرب بعد الحرب ذات سعر ما کان عن عتبۀ لی من صبر و لا اخی و عمه و بکر
سکنت وحشی غلیل صدري فشکر وحشی علی دهري حتی ترم اعظمی فی قبري و دختر عم من بدین ارجوزه او را پاسخ داد: خزیت
فی بدر و غیر بدر یا بنت جبار عظیم الکفر صبحک الله قبیل الفجر بالهاشمیین الطوال الغر [صفحه 5] حمزة لیثی و علی صقري اذرام
شیب و أبوك فهر فخضبا منه ضواحی النحر اعطیت وحشیا ضمیر الصدر هتکت وحشی حجاب السر ما للبغایا بعدها من فخر همانا
من بنده این دو ارجوزه را در کتاب رسول خدا در ذیل قصهي احد رقم کردم چون اروي در احتجاج خود با معاویه یاد کرده بود از
اي خاله « عفی الله عما سلف » تکرار نگارش آن مضایقت ننمودم تا قصه اروي ابتر نماند. بالجمله بعد از این گیر و دار معاویه گفت
من معفو داشتم از آنچه گذشت اکنون حاجت خویش را بگوي گفت مرا با تو حاجت نیست و آهنگ مراجعت نمود معاویه با
عمرو بن العاص و مروان بن الحکم از در کراهت نگران شد و گفت سوگند با خداي او را به نزد من دعوت نکرده است جز شما و
این کلمات را نشنیدم مگر از شما و به روایتی دیگر باره معاویه با اروي گفت حاجت خود را بخواه این وقت سه کرت هر کرتی دو
هزار دینار خواست گفت چه می کنی با دو هزار دینار نخستین گفت چشمه در ارض خواره ابتیاع میکنم براي فقراي بنی الحارث
بن عبدالمطلب، گفت با دو هزار ثانی چه میکنی گفت از براي فقراي بنی حارث زن میگیرم گفت دو هزار دینار سیم را چه خواهی
کرد گفت تقدیم زیارت بیت الله و اصلاح شدت زمان خواهم نمود، گفت فرمان کردم تا تسلیم کنند سوگند با خداي اگر علی
علیهالسلام بود یک دینار از این جمله با تو عطا نمی کرد اروي چون این سخن بشنید به هايهاي بگریست و گفت خداوند دهانت
را بشکند نام علی علیهالسلام را به زشتی یاد میکنی و این اشعار را قرائت کرد: الا یا عین ویحک أسعدینا الا فابکی أمیر المؤمنینا
علیا خیر من رکب المطایا و فارسها و من رکب السفینا و من لبس النعال و من حذاها و من قرء المثانی و المئینا [صفحه 6] اذا
استقبلت وجه ابی حسین رأیت البدر زاغ الناظرینا الا أبلغ معاویۀ بن حرب فلا قرت عیون الشامتینا أفی شهر الصیام فجعتمونا بخیر
الناس طرا أجمعینا لقد علمت قریش حیث کانت بأنک خیرها حسبا و دینا معاویه گفت علی علیهالسلام چنان است که تو گفتی بلکه
از این فاضلتر است و بفرمود تا آن زر که خواسته بود تسلیم دادند و اروي مراجعت نمود. دیگر از وافدین معاویه دلوانیه است و آن
چنانست که یک روز که معاویه بار عام در داده بود و مردمان گروه گروه به ایوان مظالم او حاضر می شدند ناگاه زنی با دو تن از
کنیزکان خود درآمد و لثام از چهره به یک سوي کشید، گونه نمودار شد که گفتی آب مروارید با مذاب یاقوت احمر خورده است
ثم قالت یا معاویۀ الحمدلله الذي خلق الانسان و جعل فیه البیان و دل به علی النعم و اجري به القلم فیما » و معاویه را مخاطب داشت
أبرم و حتم و ذرأ و برأ و حکم قضی صرف الکلام باللغات المختلفۀ علی المعانی المتفرقۀ و الفها بالتقدیم و التأخیر و الاشباه و النظیر
و المؤالفۀ و الشرید فأدته القلوب الی الالسن و أدته الالسن الی الآذان و أدته الآذان الی القلوب فتلقته القلوب بالافهام و استدل به
صفحه 11 از 204
گفت سپاس خداوند را که انسان را بیافرید و نیروي .« علی العلم و عبد به الرب تبارك و تعالی و عرفت به الاقدار و تمت به النعم
بیان داد و آنرا دلیل شکر نعم داشت و به دستیاري آن به دست قلم در آنچه استوار فرمود و حکم کرد و قضا راند بنگاشت و
بیاراست کلام را به لغات مختلفه و معانی متفرقه و تألیف کرد در میان کلمات به صنعت تقدیم و تأخیر و اشباه و نظیر پس دلها
اندیشیده خویش را به سوي زبانها روان داشتند و زبانها بگوش نیوشا القا نمودند و قلوب بقوت افهام تلقی فرمودند و حجتی ساخت
و» آنرا براي استدراك علم در پرستش خداوند جل جلاله و [صفحه 7] پدید آمد بدان مقدارها و بکمال رسید نعمتها. آنگاه گفت
کان من قضاء الله و قدره ان قربت زیادا و جعلت له فی آل ابی سفیان نسبا و ولیته أحکام المسلمین فسفک الدماء بغیر حلها و هتک
الحریم بغیر حق و لا مراقبۀ لله عزوجل خؤن ظلوم کافر غشوم یتخیر من المعاصی أعظمها و من الجرائم ابهتها لا یري لله عزوجل وقارا
و لا یظن أن لا الیه معادا و لا یحذر له نارا و لا یرجو وعدا و لا یخاف وعیدا و غدا یعرض عمله فی صحیفتک و توقف علی ما اجترم
گفت اي معاویه قضا و قدر بر آن رفته بود که تو زیاد « بین یدي ربک و لک بمحمد صلی الله علیه و آله اسوة و بینک و بینه صهر
بن ابیه را در شمار آل ابوسفیان آري و برادر خویش خوانی آنگاهش بر مسلمانان حکومت دهی تا خون مردم را بناحق بریزد و
پردهي حرمت مسلمین را چاك زند و نگران خداوند نشود مردي خائن و ظالم و کافر و ستمکار است اختیار میکند از معاصی
بزرگترش را و از جرایم مکروهتر را عظمت خداي را نگران نمیشود و بازگشت خود را به سوي خدا گمان نمیکند از آتش دوزخ
نمیترسد و از بیم و امید نمیپرسد فرداي قیامت اعمال او را در صحیفه تو بنگارند و تو را در موقف پرسش باز دارند، هان اي معاویه
هوش بازآور و اقتفا به رسول خداي می کن نه آخر در میان تو و او نسبت مصاهرتی است و از این مصاهرت ام حبیبه خواهر معاویه
را مینمود که در حباله نکاح رسول خداي بود چنانکه در کتاب رسول خداي یاد کردیم. چون سخن بدینجا آورد دیگر باره آغاز
قالت فلا الماضین من أئمۀ الهدي اتبعت و لا طریقهم سلکت حملت عبد ثقیف علی رقاب امۀ الاسلام یدبر امورها و » سخن کرد
یسفک دمائها فماذا تقول لربک یا معاویۀ و قد مضی من عمرك اکثره و بقی وزره و ذهب خیره و بقی شره انی امراة من بنی ذکوان
وثب زیاد المدعی الی ابی سفیان علی ضیعتی و تراثی عن آبائی و اجدادي فحال بینی و بینها و غصبها و قتل من رجالی من بنی
ذکوان من نازعه فیها فان أنصفت و عدلت و الا و کلتک و زیادا الی الله فهو حکم عدل و لن تبطل ظلامتی عنده و هو المنتصف لی
گفت [صفحه 8] اي معاویه متابعت ائمه هدي نکردي و بر طریق ایشان نرفتی یک بنده ثقفی را بر گردن مسلمانان سوار « منکما
کردي تا امور ایشان را پریشان ساخت و خون ایشان را بریخت فردا خداي را پاسخ چه گوئی؟ همانا از عمر تو فراوان رفته و اندك
به جاي مانده خیرش منقضی گشت و شرش بادید آمد اینک من یک زنی از قبیله بنی ذکوانم زیاد که خود را پسر ابوسفیان شمرده
بر من تاختن کرد میراثی که از آبا و اجداد داشتم برگرفت هر کس از بنی ذکوان را که خواست شر او را از من بگرداند با تیغ
بگذرانید هان اي معاویه داد من بده و کار بعدل میکن و الا کار تو را و زیاد را به خداوند میگذارم که اوست حاکم عادل و منصف
بحق و این ظلم و ستمی که بر من آمده مکافات می فرماید. معاویه از دیدار او مبهوت گشت و از گفتار او در عجب رفت و گفت
چه افتاده است زیاد را در تقدیم چنین کارها خداوند لعن کند زیاد را که جز از مثالب و معایب او سخنی گوشزد من نمیشود و
فرمان کرد که با دلوانیه کار به انصاف کند و اموال و اثقال او را باز دهد و الا او را از عمل باز کنند و باز خوانند و دلوانیه را به عطا
شاد ساخت و باز کوفه فرستاد. و دیگر از وافدین معاویه ام البراء دختر صفوان است و او حاضر درگاه معاویه شد و رخصت بار
قالت کسلت بعد نشاط و ضعفت » حاصل کرده در آمد و سلام داد و بنشست معاویه گفت اي دختر صفوان حال تو چگونه است
گفت قرین سئآمت و کسالت شدم بعد از بشاشت و شادمانی، و سستی و کندي گرفتم بعد از نیرومندي معاویه گفت اي « بعد جلد
دختر صفوان چه بسیار دور است حال امروز تو با یوم صفین که این اشعار را انشاد همی کردي: یا زید دونک صارما ذارونق عضب
المهزة لیس بالخوار اسرج جوادك مسرعا و مشمرا للحرب غیر معود لفرار اجب الامام و دب تحت لوائه و الق العدو بصارم بتار یا
قالت قد کان ذلک و مثلک من عفی و الله تعالی یقول عفا الله عما » [ لیتنی اصبحت لست قعیدة فاذب عنه عساکر الفجار [صفحه 9
صفحه 12 از 204
گفت چنین است لکن مانند تو کس واجب میکند که مرا معفو دارد از آنچه گذشته است چنانکه « سلف و من عاد فینتقم الله منه
خداوند خیانت گذشته را معفو داشت و فرمود آن کس که عود کند انتقام خواهد یافت معاویه گفت هیهات اگر آن روز دیگر باره
فراز آید تو عود کنی و بدان سخنها آغاز نمائی گفت چنین است که تو گوئی لکن سوگند با خداي که من بر حجت خود استوارم
و بر طریق پروردگار خود میروم. معاویه گفت: من حرمت تو را ضایع نگذارم و به مکافات تو نپردازم اکنون بگوي گاهی که علی
علیهالسلام مقتول گشت در مرثیه او چه گفتی فراموش کردهام یک تن از اهل مجلس گفت سوگند با خداوند عز اسمه چنین
گفت: یا للرجال لعظم هول مصیبۀ فدحت فلیس مصابها بالحائل الشمس کاسفۀ لفقد امامنا خیر الخلائف و الامام العادل خلف النبی
لقد هددت قوانا و الحق اصبح خاضعا للباطل معاویه گفت خداوند تو را بکشد سخنی باقی نگذاشتی که دیگري بگوید اکنون
گفت امروز که بیان حاجت نخواهم کرد و « قالت اما الآن فلا و قامت فعثرت فقالت تعس شانیء علی » حاجت خود را بگوي
برخاست که بیرون شود لغزشی کرد و بروي درافتاد پس گفت دشمن علی علیهالسلام بروي درافتد و هلاك باد و برفت. روز دیگر
یعنی من اگر حلم و بردباري را « و قال اذا ضیعت الحلم فمن یحفظه » معاویه کس به نزدیک او فرستاد و عطاي گران روان داشت
ضایع بگذارم کیست که محفوظ بدارد. و دیگر از وافدین معاویه سوده بنت عمارة بن الاسد است محمد دیاب الاقلیدي در کتاب
اعلام الناس مینگارد که سوده دختر عماره به درگاه معاویه آمد و رخصت طلبید تا ادراك مجلس معاویه کند پس حاجب مسئلت
او را به عرض رسانید و معاویه او را بار داد تا حاضر مجلس شود چون درآمد او را مخاطب داشت و گفت هان اي سوده تو آن
کس نیستی که قائل این اشعاري: [صفحه 10 ] شمر کفعل ابیک یابن عمارة یوم الطعان و ملتقی الاقران و انصر علیا و الحسین و
رهطه و اقعد لهند و ابنها بهوان ان الامام اخا النبی محمد علم الهدي و منارة الایمان و قد الجیوش و سر امام لوائه وارم بابیض صارم
گفت اي معاویه من این شعرها گفتهام مانند من کس از حق به « قالت بلی یا معاویۀ و ما مثلی من رغب عن الحق و اعتذر » و سنان
یک سوي نشود و از پس آن به معذرت لب نگشاید گفت تو را چه بر این داشت گفت حب امیرالمؤمنین علی علیهالسلام و متابعت
حق، معاویه گفت سوگند با خداي هیچ اثري و علامتی از علی علیهالسلام در تو معاینه نمی کنم. سوده گفت اي معاویه ترا با خداي
قسم میدهم که از گذشته سخن مکن، گفت هیهات تو انباز برادرت نیستی و ادراك مقام او نتوانی کرد مرا سب همی نمود با اینکه
و ان صخرا لتأتم الهداة به :« قالت صدقت یا معاویۀ لم یکن أخی ذمیم المقام و لا خبا و هو و الله کقول الخنساء » . او را دیدار نکردم
کانه علم فی راسه نار گفت اي معاویه سخن بصدق کردي لکن برادر من مردي نکوهیده آثار و ناستوده کردار نبود بلکه مفاد شعر
خنسا است که در حق برادر من گفت اکنون مسئلت من از تو آنست که از آنچه طلب عفو میکنم عفو فرمائی معاویه گفت چنان
کردم که تو خواستی اکنون حاجت خویش را بگوي، گفت اي معاویه تو امروز مکانت سلطنت به دست کردي و اصلاح امور مردم
را بر ذمت نهادي هیچ نمی اندیشی که فرداي قیامت خداوند از تو پرسش خواهد فرمود از امر ما و از آنچه از حق ما بر تو واجب
و قالت و لا تزال تقدم علینا من یغرك و یبطش بسلطانک و یحصدنا حصد السنبل و یدوسنا دوس » داشته. آنگاه آغاز شکایت نمود
العصف و یسومنا الخسف و یسلبنا الخیل هذا ابن ارطاة قدم علینا قتل رجالی و أخذ مالی و لولا الطاعۀ لکان فینا عز [صفحه 11 ] و
گفت بر ما بتاخت و دست یافت آن کس که تو را بفریفت و بقوت سلطنت تو ما را « منعۀ فاما عزلته فشکرناك و اما اقررته فعزفناك
بدروید چنانکه سنبله را دروند و محو و مقطوع ساخت ما را چنانکه گیاه را مقطوع سازند و ما را به هلاکت داد و مال ما را به
غارت برد اینک بسر بن ارطاة است بر ما درآمد و مردان ما را بکشت و اموال ما را مأخوذ داشت اگر نه بر طریق طاعت تو خواستیم
رفت چندان بیچاره نبودیم و از دفع و منع او عاجز نماندیم اکنون اگر او را از عمل بازکردي بشکرانه تو خواهیم پرداخت وگرنه تو
را نیک خواهیم شناخت! معاویه گفت هان اي سوده مرا با کلمات خود بیم میدهی و ابلاغ تهدید و تهویل می کنی واجب میکند
که ترا بر شتري شموس بر نشانم و مانند اسیران به سوي پسر ارطاة فرستم تا حکم خویش را بر تو نفاذ دهد سوده لختی خاموش شد
پس بگریست و این شعر بخواند: صلی الا له علی روح تضمنه قبر فاصبح فیه الحق مدفونا قد حالف الحق لا یبغی به بدلا فصار بالحق
صفحه 13 از 204
و الایمان مقرونا معاویه گفت این کیست؟ گفت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهالسلام گفت از براي چه؟ گفت از براي آنکه
مردي را به حکومت ما بگماشت و در میان ما و حاکم مناقشتی رفت پس به نزدیک علی علیهالسلام شتافتم وقتی بار یافتم که او
نماز میگذاشت پس از نماز با تمام رأفت و رحمت فرمود آیا ترا حاجتی است صورت حال را به عرض رسانیدم آن حضرت
عرض کرد اي پروردگار من « ثم قال اللهم اشهد علی و علیهم أنی لم اولهم و[لم]آمرهم بظلم خلقک و لا بترك حقک » بگریست
تو شاهد باش بر من و بر این جماعت، من ایشان را در حکومت و امارت نفرمودم که بندگان ترا ستم کنند و حق تو را دست باز
دارند آنگاه از جیب خویش پوست پارهي برآورد و بر آن نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم قد جائتکم بینۀ من ربکم فأوفوا [صفحه
12 ] الکیل و المیزان و لا تبخسوا الناس أشیائهم و لا تعثوا فی الأرض مفسدین، بقیۀ الله خیر لکم ان کنتم مؤمنین، و ما أنا علیکم
بحفیظ، اذا قرأت کتابی هذا فاحتفظ بما فی یدك حتی یقدم علیک من یقبضه منک و السلام. درین منشور مبارك آیه مبارکه را
لختی از سورهي اعراف و لختی از سوره هود تضمین فرموده که خداوند می فرماید شما را از پروردگار شما بینه و حجتی به دست
شد پس در پیمانه و ترازو کار بعدل و اقتصاد کنید و اشیاء مردم را کم مکنید و در زمین خدا تباهی و فساد مخواهید آنچه خداوند
از براي شما گذاشته است بهتر است از براي شما اگر مؤمنانید و من شما را نگهبان نیستم در این امر که به دست گرفتهاید چون
أمیرالمؤمنین از فقرات کتاب خداي بپرداخت عامل خویش را رقم کرد که چون از قراءت مکتوب من فراغت جستی آنچه در دست
داري محفوظ بدار تا آن کس را که فرمودهام بر تو درآید و جمله را از تو مأخوذ دارد والسلام. سوده گفت اي معاویه من این
منشور را بگرفتم و بشتافتم و به نزد عامل آن حضرت بردم و او را سپردم در زمان کار چنان کرد که فرمان یافت معاویه چون این
قصه بشنید بفرمود تا مکتوب کنند که با سوده بر طریق انصاف روند و اموال او را به او تسلیم دهند. سوده گفت این حکم خاص از
« قالت هی والله اذا الفحشاء و اللوم اما عدلا شاملا و الا انا کسائر قومی » بهر من رفت یا قوم مرا نیز شاملست؟ گفت: بلکه خاص تست
سوده گفت این کاریست زشت و زبون یا قوم مرا با من انباز دار یا مرا بحال ایشان گذار، معاویه گفت رقم کنید که قوم او را نیز با
او توأم دارند و اموال همگان را مسترد سازند. و دیگر از وافدین معاویه به روایت محمد دیاب اقلیدي میسون بنت بجدل است و او
را معاویه فرمان کرد تا از منزل و مربعش با حشمتی و حرمتی که لایق او بود [صفحه 13 ] کوچ داده به نزدیک معاویه آوردند
میسون از آنگاه که از سراي خود بر نشست تا این وقت که بر معاویه پیوست همه وقت از خانه خود یاد میکرد و افسوس میخورد و
از اقامت در شام قرین احزان و آلام بود، یک روز معاویه گوش فرا داشت و میسون این اشعار را انشاد کرد: لبیت تخفق الاریاح فیه
أحب الی من قصر منیف و أکل کسیرة من قعر بیتی أحب الی من أکل الرغیف و اصوات الریاح بکل فج أحب الی من نقر الدفوف
و لبس عباءة و تقر عینی أحب الی من لبس الشفوف و کلب ینبح الأضیاف حولی أحب الی من هر الوف و بکر یتبع الاظعان صعب
قال ما رضیت ابنۀ » أحب الی من بغل زفوف و خرق من بنی عمی ضعیف أحب الی من علج عنیف چون معاویه این اشعار را بشنید
گفت دختر بجدل راضی نشد تا گاهی که مرا علج عنیف لقب کرد. و دیگر از وافدین معاویه « بجدل حتی جعلتنی علجا عنیفا
سعدي است و هم از کتاب اعلام الناس نگاشته می آید و این قصه چنانست که: یک روز معاویه در منظري رفیع نشیمن ساخته بود
و از چهار سوي ابواب آن کاخ را گشاده میداشت، باشد که نسیمی جنبش کند و سورت و حرارت هوا را بشکند، در این وقت که
فضاي جو از تنور تافته خبر می داد ناگاه معاویه به جانب دشت نظر افکند و مردي را نگریست که در گرمگاه روز از راهی دیر باز
طی مسافت میکند و بر آن زمینهاي تفسیده با پاي برهنه از پاي افزار زمین مینوردد، معاویه را کردار او به شگفت آورد پس روي به
اهل مجلس کرد و گفت آیا خداوند بدبختتر از این مرد آفریده باشد که در چنین وقت و چنین ساعت ناچار است از طی مسافت
و قطع طریق؟ گفتند تواند بود که به نزد أمیرالمؤمنین می آید. معاویه گفت سوگند با خداي اگر این مرد مرا می جوید و قصد من
دارد [صفحه 14 ] بزرگتر چیزي که بخواهد به او عطا کنم و با هر کس از در مخاصمت باشد از نصرتش خویشتن داري نفرمایم و
حاجب را بفرمود که بر باب ایستاده باش اگر این اعرابی فراز آید و مرا طلب کند بی مانعی و حاجزي به نزد منش حاضر کن
صفحه 14 از 204
حاجب زمانی ببود تا او برسید، گفت کرا خواهی؟ گفت أمیرالمؤمنین را، لاجرم او را به نزد معاویه آورد، اعرابی سلام داد و جواب
شنید، معاویه گفت کیستی و از کدام قبیله؟ گفت از بنی تمیم، معاویه گفت ترا چه افتاد که در چنین وقت به نزدیک من بایدت
آمد؟ گفت به نزد تو میآیم با دلی پرشکوي و با تو پناهندهام با تمام رجا، فرمود از که شکایت آوردهي گفت از عامل تو مروان بن
الحکم و این شعر قراءت کرد: معاوي یا ذاالجود و الحلم و البذل و یا ذاالندي و العلم و الرشد و النبل أتیتک لما ضاق فی الارض
مذهبی فیاغوث لا تقطع رجائی من العدل و جد لی بانصاف من الجائر الذي ابتلانی بشیء کان ایسره قتلی سبانی سعدي و انبري
لخصومتی و جار و لم یعدل و أغضبنی أهلی و هم بقتلی غیر أن منیتی تأنت و لم استکمل الرزق من اجلی سخنان او در مسامع
معاویه چنان آمد که گفتی زبانش از کانون آتش زبانه میزد گفت مهلا یا اخ العرب قصه خویش را بگوي و مرا مکشوف دار تا چه
ستم دیدهي گفت یا أمیرالمؤمنین مرا در سراي زنی بود که او را سخت دوست میداشتم چشم من به دیدار او روشن و خاطر من
بخیال او گلشن بود و مرا ماده شتري خرد بود که کار معاش بدان راست میکردم، ناگاه روزگار سختی آورد کار قحط و غلا بالا
گرفت صاحب خف و حافر ناچیز گشت و از چهارپایان نشانی نماند من که از نخست قلیل البضاعۀ و عدیم الاستطاعۀ بودم این
هنگام چه توانستم کرد، دوست دشمن شد، موالف مخالف گشت، پرده از کار من بر افتاد و پدر زن آگهی یافت، ناگاه به سراي
من در رفت و دختر خویش را مأخوذ داشته با خود ببرد و مرا طرد کرد و منع فرمود و ناهموار گفت. صبر من در فراق او اندك
گشت و حب من افزون شد ناچار به نزد عامل تو [صفحه 15 ] مروان بن الحکم رفتم و قصه خویش گفتم، باشد که مرا نصرت کند،
مروان فرمان کرد تا پدرزن مرا حاضر کردند و او را گفت چرا دختر خود را که در حباله نکاح این أعرابی است برخلاف سنت و
شریعت باز گرفتی گفت من هرگز این أعرابی را ندیدهام و نمی شناسم و دختر من هرگز در سراي او نبوده و همبستر نشده گفتم
ایها الامیر دختر این مرد سعدي زوجه و ضجیع منست بفرماي تا او را حاضر کنند و از وي پرسش کن تا چه گوید، مروان کس در
طلب سعدي فرستاد در زمان برفتند و او را درآوردند چون چشم مروان بر سعدي افتاد و آن لمعان دیدار و طراوت رخسار را بدید
خاطرش بشیفت و دلش به سوي او رفت، در زمان به خصمی من میان بست و از در خشم به سوي من نگریست و بی پرسش فرمان
کرد تا مرا به زندانخانه بردند و بزدند و بازداشتند، آنگاه روي با پدر زن کرد و گفت اگر این دختر را به شرط زناشوئی بمن سپاري
تو را به کابین او هزار دینار و ده هزار درهم عطا کنم و شر این أعرابی را بگردانم گفت فرمان تراست پس مرا حاضر ساخت و چون
گفت سعدي را طلاق بگوي گفتم نگویم این وقت جماعتی « فقال طلق سعدي فقلت لا » شیر غضبناك شَزرا به جانب من نگریست
از عوانان خویش را بر من گماشت تا به گزند عقابین مرا عقاب کردند و به گونه گونه رنج و شکنج عذاب نمودند تا گاهی که
طاقت برفت و سعدي را طلاق گفتم همچنان مرا در زندانخانه بداشت تا مدت عدت بپاي رفت این وقت سعدي را به حباله نکاح
خویش درآورد و مرا رها ساخت و من راجیا ملتجیا متسجیرا به نزد تو آمدم و این کلمات قرائت کرد: فی القلب منی عار للنار فیه
استعار و الجسم من بسهم فیه الطبیب یحار و فی فؤادي جمر و الجمر فیه شرار و العین تهطل دمعا فدمعها مدرار و لیس الا بربی و
بالامیر انتصار این کلمات را بگفت و سخت بلرزید و بانگ اصطکاك از استخوانهاي چانه او [صفحه 16 ] برآمد و به پشت افتاد و از
خویش برفت و مانند مار پیچشی داشت. معاویه چون کلمات او را بشنید و حال او را بدید گفت مروان در حدود دین متعدي گشته
است و ستم کرده است و در حرم مسلمانان جرأت نموده است گفت اي اعرابی حدیثی از براي من آوردي که هرگز مانند آن
اما بعد انه قد بلغنی انک تعدیت علی رعیتک فی حدود الدین » . نشنیدهام آنگاه قلم و قرطاس خواست و به مروان بن الحکم نگاشت
یعنی بمن رسید که تو با رعیت خود ستم کردي و در « و ینبغی لمن کان والیا ان یکف بصره عن شهواته و یزجر نفسه عن لذاته
حدود دین تعدي نمودي و سزاوار است از براي کسی که والی مملکتی گشت نگاه بدارد چشم خود را از خواهش هاي نفسانی و
دفع دهد نفس خود را از لذتهاي شیطانی و این اشعار را در پاي نامه نگار دارد: و لیت امرا عظیما لست تدرکه فاستغفر الله من فعل
امرء زان و قد اتانا الفتی المسکین منتحبا یشکو الینا ببث ثم احزان اعطی الاله یمینا لا اکفرها نعم و ابرء من دینی و ایمانی ان انت
صفحه 15 از 204
خالفتنی فیما کتبت به لا جعلنک لحما بین عقبان طلق سعاد و عجلها مجهزة مع الکمیت و مع نصر بن ذئبان چون نامه بپاي رفت
خاتم برنهاد و طومار کرد و نصر بن ذئبان و کمیت را که به دیانت و امانت نامبردار بودند طلب کرد و فرمود این مکتوب را مأخوذ
میدارید و با قدم عجل و شتاب طریق مدینه می سپارید و مروان بن الحکم را میدهید لاجرم ایشان بسرعت صبا و سحاب تا به مدینه
بتاختند و منشور معاویه را بمروان آوردند چون مروان خاتم از منشور برگرفت و بر آنچه محرر بود مشرف و مطلع گشت سخت
بگریست و به نزد سعاد آمده صورت حال را مکشوف داشت و او را وداع بازپسین گفت آنگاه به نزدیک نصر بن ذئبان و کمیت
آمد و در محضر ایشان سعاد را مطلقه ساخت و او را بسیج سفر و زاد و راحله راه ساخت کرده و بصحبت ایشان [صفحه 17 ] روان
داشت و نامه به معاویه نگاشت و این اشعار را تمیمه ساخت. لا تعجلن أمیرالمؤمنین فقد اوفی بنذرك فی سر و اعلان و ما اتیت
حراما حین اعجبنی فکیف ادعی باسم الخائن الزانی اعذر فانک لو ابصرتها لجرت فیک الامانی علی تمثال انسان فسوف تاتیک
شمس لیس یدرکها عند الخلیقۀ من انس و لا جان پس کمیت و نصر بن ذئبان سعاد را برنشاندند و بتعجیل و تقریب سهل و حزن
زمین را در نوشته وارد دمشق شدند و سعدي را در منزلی لایق فرود آورده خود به نزد معاویه آمدند و مکتوب مروان را تسلیم
دادند معاویه چون در نامه نگریست گفت مروان شرط فرمان برداري مرعی داشته و در محاسن سعدي فراوان نگاشته و فرمان کرد تا
سعدي را درآوردند. چشمش بر ماهپارهي افتاد که ستاره از شعاع جبینش بیچاره شود و آفتاب از غیرت جمالش گریبان پاره کند او
را مخاطب داشت و از رنج راه و زحمت سفر پرسش فرمود سعدي آغاز سخن نمود گفتی که با لب و دندانی چون لعل مروارید
پروین همی پراکند، معاویه را آن طراوت دیدار و حلاوت گفتار بعجب آورد اعرابی را حاضر کرد و گفت هیچ رضا میدهی که سه
تن کنیزك عذرا که با ماه و آفتاب همانند باشند و هر یک را هزار دینار زرسرخ دهم و تو را عطا کنم و هر سال از بیت المال
قسمتی در وجه تو مقرر دارم که تو را مستغنی دارد تا در ازاي آن از سعدي دست باز داري؟ اعرابی چون این سخن بشنید چنان
صیحهي بزد که معاویه گمان کرد که جان سپرد گفت اي اعرابی چه افتاد تو را گفت من از جور عامل تو به نزد تو استغاثت آوردم
اکنون از ستم تو کجا شکایت برم و این شعر بخواند. لا تجعلنی فداك الله من ملک کالمستجیر من الرمضاء بالنار اردد سعاد علی
حیران مکتئب یمسی و یصبح فی هم و تذکار اطلق وثاقی و لا تبخل علی بها فان فعلت فانی غیر کفار آنگاه گفت یا أمیرالمؤمنین
سوگند با خداي اگر خلافت با من گذاري که [صفحه 18 ] از سعدي دست باز دارم نپذیرم و این شعر قراءت کرد: ابی القلب
الاحب سعدي و بغضت علی نساء ما لهن ذنوب معاویه گفت هان اي اعرابی تو خود اقرار داري که او را طلاق گفتی و مروان نیز
مقر و معترف است که او را مطلقه ساخت اکنون من او را مختار میفرمایم تا هر که را بخواهد شوي گیرد اعرابی گفت روا باشد
معاویه روي با سعدي کرد و گفت کرا میخواهی آیا امیرالمؤمنین را می پذیري با آن عز و شرف که او راست و آن حشمت و
سلطنت و دور و قصور که خاص او است و آن اموال و اثقال و ضیاع و عقار که مینگري یا مروان را با آن جور و اعتساف و ظلم و
ستم که نظاره کردي یا اعرابی را با آن جوع و فقر و استیصال و ابتذال که خود دانائی سعدي این شعر انشاد کرد: هذا و ان کان فی
ثم قالت و الله یا » جوع و اضرار اعز عندي من قومی و من جاري و صاحب التاج او مروان عامله و کل ذي درهم عندي و دینار
أمیرالمؤمنین ما انا بخاذلته لحادثۀ الزمان و لا لغدرات الایام و ان له صحبۀ قدیمۀ لا تنسی و محبۀ لا تبلی و انا احق من صبر معه فی
الضراء کما تنعمت معه فی السراء. گفت یا أمیرالمؤمنین سوگند با خداي من او را از براي حوادث روزگار و همواري لیل و نهار
دست بازنداشتم و مخذول نخواستم همانا مرا با او سابقه مصاحبت است که فراموش نمیشود و محبتی است که مندرس و مبتذل
نمیگردد واجب میکند که من با او باشم و با زحمت او شکیبائی کنم چنانکه با نعمت او تن آسائی کردم معاویه شگفتی گرفت از
عقل و دانش او و حسن وفا و مودت او و بفرمود ده هزار درهم با سعدي دادند و ده هزار درهم اعرابی را عطا کردند و سعدي را به
اعرابی سپرده و ایشان را رخصت انصراف داد. همانا در افتتاح قصه وافدین معاویه مکشوف داشتیم که در شرح حال ایشان رعایت
سال و تاریخ وقت نخواهیم کرد تا سلسله این جماعت گسسته نشود اکنون [صفحه 19 ] که از کتاب وافدین بپرداختیم بر طریق
صفحه 16 از 204
خویش میرویم و نزول هر حادثه را در تاریخی که واقع شده می نگاریم. اشعث بن قیس کندي در سال چهل و یکم هجري عرضه
هلاك و دمار گشت و ما قصههاي آنرا از آن روز که مسلمانی گرفت تا آنگاه که امیرالمؤمنین علیهالسلام شهید شد در کتاب
رسول خدا و کتاب خلفا و کتاب أمیرالمؤمنین رقم کردیم اگر چه اشعث همواره در رکاب أمیرالمؤمنین بود لکن بر طریق نفاق
میرفت و با آن حضرت از در خصومت بود بعد از شهادت أمیرالمؤمنین مریض و خامل الذکر شد و افزون از چهل روز نزیست در
اول ذیقعدة الحرام وداع جهان گفت و این وقت شصت و سه ساله بود امام حسن علیهالسلام بر او نماز گذاشت و نتوان گفت که
امام چگونه بر منافق نماز می گذارد مصلحت وقت را خود نیکو دانند چنانکه رسول خدا بر رئیس المنافقین عبدالله ابن ابی نماز
گذاشت و عمر بن الخطاب اعتراض کرد و پاسخ گرفت. و نام اشعث معدي کرب است هو معدي کرب بن قیس بن معدي کرب
بن معاویۀ بن جبلۀ بن عدي بن ربیعۀ بن معاویۀ بن ثور الکندي و کنیت او ابو معاویه است و ملقب شد به اشعث از بهر آنکه اشعث
الراس بود و او اول کس است که سوار شد و مردم را پیاده در رکاب برد بالجمله به نزد من بنده وفات اشعث در سال چهلم هجري
است چنانکه محرر گشت و چون روات به اختلاف حدیث کردهاند در ذیل حوادث اتفاقیه چهل و یکم رقم کردیم.
وقایع سال چهل و دوم هجري و ذکر مستورد خارجی
در کتاب أمیرالمؤمنین علیهالسلام قصه خوارج را چه آنان که در صفین از دین بیرون شدند و بر علی علیهالسلام بشوریدند چه آنان
[ که در نهروان با آن حضرت قتال دادند به شرح نگاشتیم و باز نمودیم آن گروهی را که در ظل رایت امان پناه گرفتند [صفحه 20
و علی علیهالسلام ایشان را معفو داشت و جماعتی که به جمله مقتول گشتند و چند تن فرار نمودند یک تن از آن جماعت حیان بن
ظبیان السلمی است از مرتدین نهروان که أمیرالمؤمنین علیهالسلام او را با جماعتی چنانکه مرقوم گشت معفو داشت و او به اتفاق
جماعت خود مراجعت نمود و یکماه بیش و کم در میان ایشان بزیست چون از کوفه و اراضی سواد هراسناك بود چنان صواب
دانست که به جانبی سفر کند دل بر توقف مملکت ري نهاد و طی مسافت کرد، وارد ري شد با نوزده تن از اصحاب خود در آنجا
بزیست تا آنگاه که خبر شهادت أمیرالمؤمنین علیهالسلام بدو رسید. این وقت شاد خاطر شد و اصحاب خود را بخواند و خداي را
ستایش کرد. ثم قال ایها الاخوان من المسلمین ان اخاکم ابن ملجم قعد لعلی عند اغباش الصبح فشد علیه فقتله فاخذوا یحمدون الله
علی قتله. گفت اي برادران من همانا برادر شما عبدالرحمن بن ملجم نزدیک بروشنائی سپیده صبح از براي علی علیهالسلام در کمین
فقال حیان انه والله ما تلبث الایام » . نشست و ناگاه بر او بتاخت و او را بکشت. اصحاب او هم آواز در قتل علی خداي را شکر گفتند
ابن آدم حتی یذقنه الموت فیدع الدنیا التی لا یبکی علیها الا العجزة فانصرفوا رحمکم الله من مصرنا فلنات اخواننا فلندعهم الی الامر
بالمعروف و النهی عن المنکر فانه لا عذرلنا فی القعود و لا تنا ظلمۀ و سنۀ الهدي متروکۀ فان یظفرنا الله بهم یشف صدور قوم مؤمنین
حیان گفت اي مردمان سوگند با خداي از فرزندان آدم .« و ان نقتل فهی مفارقۀ للظالمین و فیها راحۀ لنا و اسوة باسلافنا الصالحین
در روزگار زیست نکند الا آنکه مرگ او را از پاي درآورد پس دست باز دارید از دنیاي دنی که جز عجزه و مساکین دل در آن نه
بندند لاجرم بازشوید به جانب کوفه که شهر شما است تا برادران خویش را بخوانیم و ساخته شویم از براي امر بمعروف و نهی از
منکر چه بعد از قتل علی بن ابی طالب عذري از براي ما به جاي نمانده است که خاموش بنشینیم، و حکام جور و ستم کنند و
شریعت را پشت پاي زنند اگر خداوند [صفحه 21 ] ما را نصرت داد دلهاي مؤمنان از این رنج و گداز آرمیده میشود و اگر کشته
شویم اقتدا به اسلاف خود کرده باشیم و از دیدار ظالمان و ستمکاران برهیم. چون سخن حیان بپاي رفت اصحاب او گفتند ما فرمان
ترا پذیرنده و رأي ترا ستایندهایم و سفر کوفه را حاضریم پس حیان با اصحاب خود طریق کوفه گرفت و در شهر کوفه اقامت جست
و به بود تا گاهی که امام حسن علیهالسلام با معاویه کار بصلح کرد و معاویه به کوفه آمد و از کوفه مراجعت به شام نمود و مغیرة
بن شعبه را در کوفه به حکومت باز گذاشت، مغیره را غیرتی در کار دین و سنت نبود مردم را بهواي دل خود رها کرد چند که او
صفحه 17 از 204
گفت مردم .« فیقول و لا یزالون مختلفین و سیحکم الله بین عباده » . را گفتند فلان بر طریق شیعه میرود و فلان طریقت خوارج دارد
همواره بر عقاید مختلفه بودهاند زود باشد که خداوند در میان ایشان حکم فرماید لاجرم مردم ایمن شدند و خوارج یکدیگر را
دیدار کردند و از مقتولین نهروان مذاکره کردند و بر ایشان افسوس خوردند و در جنگ اهل قبله یک جهت شدند و این وقت سه
تن را در میان ایشان منزلت ریاست و فرمان گذاري بود نخستین مستورد ابن سعد التمیمی دوم حیان بن ظبیان السلمی سه دیگر معاذ
بن حصن الطائی، پس مجلسی از براي مشاورت کردند تا کدام یک را به امارت اختیار کنند. مستورد گفت ایها المؤمنون مرا غم
امارت و ولایت نیست و دنیا نمیجویم و طالب زندگانی نیستم هر یک از شما امیر شود من فرمانپذیر باشم حیان گفت مرا نیز
حاجت به امارت و ایالت نیست من گوش بفرمان شما دارم هر یک از شما به امارت قوم نامبردار شود اول کس منم که با او بیعت
کنم معاذ بن حصین گفت چون شما هر دو تن که سید سلسله و زعیم جماعتید ریاست قوم را گردن نمی گذارید؟ و حال آنکه از
همگان در دین داناتر و در حرب تواناترید پس این جماعت کدام کس را به ریاست بردارند یک تن از شما پذیراي این امر شوید و
کار جهاد را تعطیل و تسویف مدهید گفتند اي معاذ منت خداي را که تو در دین طریق کمال سپردي [صفحه 22 ] و ادراك رشد
خویش فرمودهي. دست فرا ده تا با تو بیعت کنیم گفت شما افزون از من روزگار بردهاید و نیکتر مجرب شدهاید تقدم کوچک بر
بزرگ روا نباشد. در پایان امر کار بر مستورد تقریر یافت در شهر جمادي الاخري با او بیعت کردند و مواصعه نمودند که هم در این
سال در غره هلال شعبان از بهر جنگ بیرون شوند و ما بعضی از حالات او را در کتاب مارقین نگاشتیم و بعضی را در جاي خود
می نگاریم.
ذکر فرمان گذاران مصر در سال چهل و دوم هجري
از احادیث و اخبار و تواریخ خاصه و عامه و تاریخ مصر خاصه مکشوف میافتد که در سال سی و هشتم هجري چنانکه در کتاب
علی علیهالسلام رقم کردیم معاویۀ بن حدیج در مصر خروج کرد و محمد بن ابی بکر را که از جانب علی علیهالسلام حکومت مصر
داشت ضعیف نمود چون معاویۀ بن ابی سفیان این بدانست عمرو بن العاص را با لشکري لایق به جانب مصر روان داشت و محمد
بن ابی بکر به دست معاویۀ بن حدیج شهید شد و مصر از براي عمرو بن العاص صافی گشت و به حکم عهد و میثاق معاویۀ بن
ابوسفیان با عمرو بن العاص مملکت مصر به تیول و سُیورغال عمرو مقرر بود و خراج و صلاة مصر را به جمله مأخوذ میداشت و بعد
از عطاي لشکر و صرف مخارجی که واجب مینمود آنچه فاضل میآمد ذخیره می نهاد در چهاردهم شهر صفر محمد بن ابی بکر را
شهید ساختند و در شهر ربیع الاول عمرو بن العاص در فرمان گذاري مصر استقلال یافت و پسر خود عبدالله را به نیابت خود
بگذاشت و به نزد معاویه آمد. بدینگونه گاهی در مصر و گاهی با معاویه بود و بعد از شهادت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام از مصر
به شام شتافت و با معاویه سفر کوفه کرد و پس از مصالحه امام حسن علیهالسلام و مراجعت معاویه به شام دیگر باره عمرو از پس
ایامی چند بمصر رفت و در سال چهلم لوائی از بهر شریک بن سمی بست و او را بجنگ جماعتی از اهل بریر روان داشت شریک
برفت و رزمی بداد و لغزشی در آن جماعت انداخت تا کار به مصالحت و مسالمت بپاي رفت بعد از مراجعت شریک دیگر باره آن
جماعت [صفحه 23 ] سر به طغیان و عصیان برآوردند، در سال چهل و یکم عقبۀ بن عامر را با لشکري ساخته بدیشان فرستاد تا با آن
جماعت قتال داد و همگان را هزیمت کرد و باز شد دیگر باره عقبه را به غزو قبیله هواره مامور ساخت و شریک بن سمی را بجنگ
جماعت لبده گماشت و او در سال چهلم و سیم قتال داد. بالجمله در این سال چهل و دوم هجري عمرو بن العاص وداع جهان گفت
اکنون واجب میکند که لختی از حسب و نسب عمرو یاد کنیم هو عمرو بن العاص بن وائل بن هاشم بن سعید بن سهم بن عمرو بن
حصین بن کعب بن لوي بن غالب بن فهر بن مالک بن النضر کنیت او ابوعبدالله و به روایتی ابومحمد است پدر او یک تن از
و همچنان عاص را در اسلام ابتر لقب « انا کفیناك المستهزئین » مستهزئین به رسول خدا است و این آیت خداوند در حق او فرستاد
صفحه 18 از 204
گفت زود باشد که این ابتر از جهان بیرون شود و کس نام او .« قال لقریش سیموت هذا الابتر غدا فینقطع ذکره » کردند از بهر آنکه
و این از آن جماعت « ان شانئک هو الابتر » نبرد آن حضرت را ابتر خواند کنایه از آنکه پسر ندارد و این آیه مبارکه که بدین آمد
است که آنگاه که زینب دختر رسول خداي را خواستند از مکه به مدینه آوردند بر هودج زینب حمله افکند و هودج را با کعب نیزه
بزد از آن خوف و دهشت آن کودك که زینب از ابی العاص بن الربیع شوهر خود در شکم داشت ساقط ساخت و این غائله بر
رسول خداي سخت ثقیل افتاد و عاص را لعن فرستاد. و آن ایام که رسول خداي در مکه جاي داشت چون عاص دانسته بود که آن
حضرت نیمشبان بطواف بیت الله حاضر میشود بر سر راه پیغمبر سنگ میریخت باشد که پاي مبارك بلغزد و در افتد و پسرش عمرو
در نقل احجار اعانت پدر می کرد و همچنان عمرو بن العاص پیغمبر را هجا می گفت و کودکان مکه را می آموخت تا چون رسول
اللهم ان عمرو » خداي را دیدار کنند به آواز بلند آن اشعار هجا را بر روي آن حضرت فرو خوانند و پیغمبر بعد از نماز عرض کرد
بن العاص [صفحه 24 ] هجانی و لست بشاعر فالعنه بعدد ما هجانی. یعنی اي پروردگار من عمرو بن العاص مرا هجا گفته است من
شاعر نیستم تو او را بشماري که مرا هجو گفته لعن فرماي. و همچنان نضر بن حارث و عقبۀ بن ابی معیط و عمرو بن العاص در مکه
مواضعه کردند و در مسجدالحرام گاهی که پیغمبر در سجده بود سَلاي شتر بر سرش افکندند و آن حضرت سر از سجده برنداشت
تا گاهی که فاطمه بشنید و گریان به مسجد آمد و آن سَلا را برگرفت و این بعد از وفات ابوطالب علیهالسلام بود و ما عداوت او را
با پیغمبر و آل او در جلد دوم از کتاب اول و جلد اول از کتاب دوم و جلد دوم از کتاب دوم و جلد سیم از کتاب دوم به شرح
نگاشتهایم. و نام مادر عمرو بن العاص نابغه است و به روایت مبرد در کتاب کامل لیلی نام داشت پس نابغۀ لقب او است و ابوعمر
بن عبدالبر در استیعاب میگوید: نام او سلمی و لقب او نابغه است بنت حرمله من بنی حلال بن غزة بن اسد بن ربیعۀ بن نزار و او
کنیز مردي از قبیلهي غزه بود او را اسیر گرفتند و عبدالله بن جدعان از جماعت بنی تیم او را بخرید چندان زناکار بود که عبدالله را
قدرت بر نگاهداشت او نماند لاجرم او را آزاد ساخت و رها کرد ابولهب بن عبدالمطلب و امیۀ بن خلف الجمحی و هشام بن
المغیرة المخذومی و ابوسفیان بن الحرب و عاص بن وائل سهمی در طهر واحد با او زنا کردند و او حامل شد چون بار بگذاشت هر
پنج تن آن کودك را فرزند خود دانستند بعد از مناقشه و مخاصمه نابغه او را با عاص نسبت کرد و عمرو نام نهاد گفتند این کودك
با ابوسفیان شبیه است و او از بزرگان قریش است چرا با عاصش نسبت کردي و حال آنکه ابوسفیان همی گوید بی شک من او را
در رحم مادرش وضع کردم نابغه گفت ابوسفیان مردي لئیم است و عاص نیکوتر نفقه دهد بهتر آنست که پسر عاص باشد. ابوعمر
گوید: مردي را پیمان دادند که اگر از عمرو بن العاص گاهی که بر منبر است سؤال کنی که مادر تو کیست هزار درهم با تو عطا
کنیم در جامع [صفحه 25 ] مصر وقتی بر فراز منبر بود آن مرد بپاي خواست و گفت اي عمرو بگو مادر تو کیست گفت مادر من
سلمی لقب او نابغه است از بنی غزه از اولاد بنی حلال مردي از عرب او را اسیر گرفت و در بازار عکاظ بفروخت فاکهۀ بن مغیره او
را بخرید و به عبدالله بن جدعان بفروخت آنگاه به عاص بن وائل پیوست و فرزندي نجیب آورد اینک منم اکنون تو را در این
مسئلت پیمان عطیتی رفته است بشتاب و مأخوذ دار! مبرد در کتاب خویش گوید منذر بن جارود عمرو بن العاص را گفت من
سپاس میگویم خداي را دوش در این اندیشه بودم که ترا در قبایل عرب با کدام قبیله نسبت کنم که دوستتر دارم جز قبیله عبد
القیس در خاطرم عبور نداد و هم مبرد گوید یک روز در مکه عمرو بن العاص بر جماعتی از قریش می گذشت که در گرد هم
نشسته بودند چون چشم ایشان بر عمرو افتاد سرها بزیر افکندند و خاموش شدند و عمرو پیش شد و گفت همانا از من سخن
میکردید گفتند چنین است در میان تو و برادرت هشام بن العاص سخن افکندیم که آیا کدام یک فاضلترید گفت هشام چهار
فضیلت بر من دارد نخست آنکه مادر او دختر هشام بن مغیره است و مادر مرا شما نیکو می شناسید دوم آنکه پدر من او را افزون از
من دوست میداشت و معرفت پدر در حق پسر معتبر است سه دیگر آنکه قبل از من مسلمانی گرفت چهارم آنکه او شهادت یافت و
من هنوز زندهام. در خبر است که هم در این سال عمرو بن العاص در مکه هنگام طواف بیت حسن بن علی علیهما السلام را دیدار
صفحه 19 از 204
کرد گفت اي حسن گمان داشتی که این دین جز باعانت تو و پشتوانی پدرت بر پاي نه ایستد و استقامت نه پذیرد اکنون نگریستی
خداي را که به دست معاویه برپاي داشت و کژي هاي آن را راست کرد و پوشیدگی هاي آن را آشکار ساخت آیا خشنود شد
خداوند بقتل عثمان آیا بر طریق حق است که این گونه تو طواف میکنی بیت را مانند شتري که دور میزند بر آسیا با این جامهي
سفید و حال اینکه کشندهي عثمانی سوگند با خداي که عثمان پراکنده را فراهم میآورد و سختیها را آسان می فرمود سزاوار است
که معاویه تو را در پهلوي [صفحه 26 ] پدرت جاي دهد. فقال الحسن علیهالسلام: ان لأهل النار لعلامات یعرفون بها الحادا لأولیاء الله
و موالاة لأعدآء الله و الله انک لتعلم أن علیا لم یرتب فی الدین و لم یشک فی الله ساعۀ و لا طرفۀ عین قط، و أیم الله لتنتهین یا ابن ام
عمرو أو لأنفذن حضنیک بنو افذ أشد من القعضبیۀ فایاك و التهجم علی فانی من قد عرفت لست بضعیف الغمزة و لا هش المشاشۀ
و لا مريء المأکلۀ و انی من قریش کواسطۀ القلادة، یعرف حسبی و لا أدعی لغیر أبی، و أنت من تعلم و یعلم الناس تحاکمت فیک
رجال قریش فغلب علیک جزارها الألأم حسبا و أعظمهم لوما فایاك عنی فانک رجس و نحن اهل بیت الطهارة أذهب الله عنا
الرجس و طهرنا تطهیرا. حسن علیه السلام فرمود: همانا از براي اهل جهنم نشان هائی است که شناخته میشوند به آن دشمنی دوستان
خدا و دوستی دشمنان خداي، سوگند با خداي که تو میدانی علی علیهالسلام را هرگز ساعتی بلکه طرفه عینی شکی در دین و
شبهتی در خداوند روي نداده و سوگند با خداي تو به کیفر خویش بازگشت میکنی اي پسر مادر عمرو و اگر نه میزنم پهلوي تو را
به نوافذي که از پهلوي دیگر بدر شود و از نیزه قَعضَب گذرندهتر باشد و بپرهیز از درآمدن بر من همانا میشناسی مرا که فشار من
ضعیف نباشد و کس مرا نتواند خائید و اکل من بر کس گوارا نیفتد و من در میان قریش مانند آن گوهر گرانبهایم که در میان
قلاده جاي دهند حسب من معروفست. [صفحه 27 ] و مرا جز با پدر من نخواندهاند و تو خود میدانی و مردم نیز میدانند که تو را
جماعتی از قریش فرزند خویش دانستند و به مخاصمت سخن پیوستند و در پایان امر قصاب آن قوم یعنی عاص بن وایل که از
لئیمترین قبائل بود تو را به فرزندي پذیرفت دور باش از من که تو نجس و پلیدي و ما خاندان طهارتیم زیرا که خداوند از ما پلیدي
را بپرداخته و ما را پاك و مطهر ساخته، این وقت عمرو شرمگین و کوفته خاطر از آن حضرت به یک سوي شد. در خبر است که
یک روز عمرو بن العاص بر معاویه درآمد و در انجاح حاجتی مسئلتی کرد و این وقت معاویه را از عمرو کراهتی در خاطر بود
سخن او را وقعی نگذاشت و تغافل ورزید عمرو گفت اي معاویه مرد سخی همه هوش و خرد گردد و لئیم کار به تغافل و تشاغل
گذراند و مؤمنان به راه ظلم و ستم نروند معاویه گفت یا عمرو واجب نکرده است که از کم و بیش آنچه تو خواهی من کار بر
آرزوي تو کنم عمرو در خشم شد و گفت بزرگتر حقی که مرا بر تست واجب میکند زیرا که به دریائی در افتادي که اگر عمرو
نبود غرقه شدي و عرضه هلاك و دمار گشتی دو کرت تو را دفع دادم و از آن گرداب هایل برهانیدم تا حکم تو نفاذ یافت از پس
آنکه نارسا بود و طلیق اللسان گشتی از پس آنکه ابکم بودي و روي تو متلالی شد از پس آنکه مَحفوف به ظلمت بود. معاویه
خشمناك شد چشمهاي خویش را فرو خوابانیده سر فرو داشت تا گاهی که عمرو سخن بپاي آورد و روان شد آنگاه سر برداشت و
مستوي نشست و با مجلسیان گفت هیچ مینگرید که این مرد جزِّار در تعریض با من سخن نمی کند بلکه با کلمات جانگزاي مرا به
تیرهاي زهرآگین خسته میدارد همگنان گفتند یا امیرالمؤمنین بزرگان را واجب میافتد که اگر سائل را مستحق شناسند کامروا سازند
و اگر سائل مردي لئیم باشد از براي حفظ حشمت خود و دفع شر زبان او در اسعاف حاجتش خویشتن داري نکنند سه دیگر مرد
لله ابوك ما [صفحه 28 ] احسن » کریم به حکم کرم فطري خواه قلیل خواه کثیر خواهنده را بی نیل مقصود باز نگرداند معاویه گفت
رستگار باد پدر تو چه نیکو سخن کردي، کس فرستاد و عمرو را باز آورد و دل او را بجست و حاجتش را بساخت و به « ما نطقت
عطاي بزرگش شادخاطر فرمود عمرو عطاي خویش را مأخوذ داشت و روي برگاشت تا براه خود رود. معاویه گفت: اگر عطا گیرند
فقال والله یا معاویۀ لازلت آخذ منک قهرا و لا » . رضا دهند و اگر نه در سخط شوند عمرو این سخن بشنید و غضبناك روي برتافت
گفت سوگند با خداي اي معاویه آنچه می خواهم به قهر و «. اطیع لک امرا و احفر لک بئرا عمیقا اذا وقعت فیه لم تدرك الا رمیما
صفحه 20 از 204
غلبه از تو مأخوذ می دارم و فرمان تو را اطاعت نمی کنم و از براي تو چاهی عمیق حفر می نمایم که چون در افتی در آن جز
استخوانهاي پوسیده تو به دست نشود و معاویه بخندید و گفت یا اباعبدالله من تو را به هیچ کلمه پاسخ نخواهم گفت آنچه
میخواهی می کن که من آیتی از کتاب خداي بر قلب خویشتن قراءت کردهام. واقدي گوید چون معاویه بر کرسی خلافت نشست
یک روز با عمرو بن العاص گفت یا اباعبدالله گاهی که تو را دیدار میکنم شگفتی مرا در میرباید و خنده بر من غلبه میکند عمرو
گفت از چه روي؟ گفت فرا یاد می آید مرا یوم صفین از آنگاه که ابوتراب بر تو حمله افکند و تو از بیم جان عورت خود را
مکشوف داشتی و عار این عمل قبیح را از براي سلامت خویش تا قیامت بر ذمت نهادي عمرو گفت شگفتی من و خندهي من بر تو
افزونست چه هرگز فراموش نمی کنم آن روز را که ابوتراب ترا به مبارزت طلب کرد خوف و خشیت ترا فرو گرفت جگر تو پر باد
شد و زبان در دهانت ورم کرد و بیاماسید و آب دهانت بخوشید و گوشت کتف و پشتت به لرزش و رعده افتاد و از این جمله
کاري قبیحتر از تو ظاهر گشت. معاویه گفت بدین شرح که گوئی نبود و این چگونه تواند شد و حال آنکه قبایل عک و اشعرون
در کنار من بودند عمرو گفت تو خود میدانی که من اندکی از بسیار گفتم و حال تو بر این منوال بود با اینکه جماعت عک و
اشعرون با تو بودند نیک بیندیش که حال تو چگونه باشد اگر با علی علیهالسلام در تنگناي حرب [صفحه 29 ] دچار باشی معاویه
گفت ترسیدن و « ان الجبن و الفرار من علی لا عار علی احد فیهما » گفت یا اباعبدالله هزل را بگذار و سخن از در جد بگوي
گریختن از جنگ علی بن ابیطالب بر هیچکس عار و ننگی نباشد. اکنون به سخن وفات عمرو بن العاص بازگردیم در مصر مریض
گشت و موافق تاریخ مصر که سلاطین مصر را هر یک از یوم جلوس تا روز وفات بتاریخ وقت نگاشته وفات عمرو بن العاص در
سال چهل و سیم هجري در شب عید فطر بود و این به نزد بنده درستتر است از اختلاف روایاتی که در کتب دیگر دیدهام بالجمله
پسر او عبدالله بامدادان جسد پدر را غسل داد و به مصلی آورد و بر او نماز گذاشت جماعتی که براي نماز عید به مصلی آمدند بر
عمرو نماز گذاشتند از پس آن عبدالله با مردم نماز عید گذاشت و او را در مقطم در ناحیه فج به خاك سپردند چنانکه در کتاب
اصحاب رسول خدا نیز یاد کردیم و موافق وصیت پدر به امارت مصر پرداخت لکن معاویه از خبر وفات عمرو بن العاص سخت
شادمانه شد و سجدهي شکر بگذاشت و برادرش عتبه را به حکومت مصر مامور ساخت چنانکه در جاي خود مذکور میشود و من
بنده سال وفات عمرو را موافق تاریخ زبدةالفکره که خاصه در احوال بنی امیه رقم شده در سال چهل و دوم هجري رقم کردم و
حال آنکه تاریخ مصر در این معنی محکمتر است و سال وفات او را جز این نیز گفتهاند و از صحت بعید است. در تاریخ مصر
مسطور است که عمرو بن العاص را هفتاد بهار دنانیر بود یعنی هفتاد پوست گاو آکنده از زر سرخ ذخیره داشت و هر بهاري سیصد
رطلست و ارطال عراقی و مکی و مدنی است و رطل بغدادي که اطلاق در فروع میشود نود مثقال است و به روایتی بهار به میزان
سیصد رطل یا چهارصد رطل یا ششصد رطل و نیز گفتهاند هزار رطل است و بر این شمار نقدینه هفتاد بهار عمرو بن العاص را توان
دانست. بالجمله چون زمان وفات عمرو نزدیک رسید این گنج اندوخته را حاضر ساخت و فرزند خود عبدالله را پیش طلبید و گفت
کیست که این مال را با آن وبالی [صفحه 30 ] که در او است ماخوذ دارد عبدالله گفت من نپذیرم واجب میکند که بر هر ذي حقی
« فقال نحن ناخذه بمافیه » حق او را مسترد داري گفت من دو کس را از آن جماعت نتوانم شناخت، چون این خبر به معاویه بردند
گفت من آن مال را مأخوذ می دارم با آن وبالی که در اوست و آن خزانه را بدمشق حمل داد. در تاریخ بنی امیه مسطور است چون
فی جوفی الشوك و کان نفسی تخرج من ثقب ابرة و « فقال کان علی عنقی جبل رضوي و کان » وفات عمرو بن العاص نزدیک شد
گفت چنان است که کوه رضوي را بگردن من حمل دادهاند و درون من خارستانیست و مرا از سوراخ .« اعتق کل مملوك کان له
سوزن بدر میبرند و هر مملوکی که داشت آزاد ساخت. و از عبدالله بن عباس حدیث میکنند که گفت هنگام احتضار به عیادت
عمرو بن العاص حاضر شدم و گفتم یا اباعبدالله تو همی گفتی میخواهم هنگام مرگ بر مردي هوشمند درآیم و پرسش کنم چگونه
قال اجد السماء کانها مطبقۀ علی الارض و انا » . خویش را می یابی اینک مرگ تو فرارسیده و مردي خردمندي بگوي تا چگونهاي
صفحه 21 از 204
بینهما و ارانی کانما اتنفس من خرت ابرة ثم قال اللهم خذمنی حتی ترضی ثم رفع یده فقال اللهم امرت فعصینا و نهیت فرکبنا فلا
گفت آسمان را می نگرم که مطبق است بر سر زمین و من در میان این هر دو .« بريء فاعتذر و لا قوي فانتصر ولکن لا اله الا الله
چنانم که در چشمه سورنم آنگاه گفت اي خداي من مرا مأخوذ دار بدان سان که خشنود باشی پس دست برداشت و گفت
پروردگارا امر فرمودي و بی فرمانی کردم و نهی فرمودي و مرتکب شدم نه بري دانم که ساز اعتذار کنم نه قوي شناسم که کار
انتصار فرمایم پس کلمهي شهادت را متردد ساخت تا جان بپرداخت. و همچنان ابن ابی الحدید از ابوعمر حدیث میکند که ابن
فقال کیف اصبحت یا اباعبدالله قال اصبحت و قد اصلحت من دنیاي قلیلا » . عباس در مرض موت بعیادت عمرو بن العاص حاضر شد
[صفحه 31 ] و افسدت من دینی کثیرا فلو کان الذي اصلحت هو الذي افسدت و الذي افسدت هو الذي اصلحت لفزت ولو کان
ینفعنی ان اطلب طلبت ولو کان ینجینی ان اهرب هربت فقد صرت کالمنخنق بین السماء و الارض لا ارقا بیدي و لا اهبط برجلی
ابن عباس گفت یا اباعبدالله چگونه صبح کردي عمرو گفت صبح کردم و حال آنکه اندکی از امور دنیاي «. فعظنی بعظۀ یا ابن اخی
خود باصلاح آوردم و بسیار از کارهاي دین خود را بفساد دادم اگر اصلاح کردم آنرا که به فساد دادم و فاسد ساختم آنرا که به
اصلاح آوردم هر آینه نجات یافتم و اگر سودي بود مرا در طلب طلب می کردم و اگر نجاتی بود در فرار فرار میجستم چنانم که
گلوگاه مرا فشار همی دهند در میان آسمان و زمین نه با دست توانم صعود داد و نه با پاي توانم فرود شد اکنون اي پسر برادر من
ابن عباس گفت اي عمرو برادرزاده « فقال ابن عباس هیهات یا اباعبدالله صار ابن اخیک اخاك » . مرا موعظتی کن که سودمند باشد
تو برادر تو شد کنایت از آنکه مرا تحقیر میکنی و برادرزاده میخوانی آنگاه گفت اي عمرو تو اینک کوس رحیل کوفتهي و من
فقال عمرو: علی حینها من حین ابن بضع سنین و ثمانین تقنطنی من رحمۀ » . رحل اقامت انداختهام چه توان گفت که تو را بکار آید
عمرو گفت یابن عباس هنگام مرگ در زمانیکه من هشتاد و چند « ربی اللهم ابن عباس یقنطنی من رحمتک فخذمنی حتی ترضی
سال روزگار بردهام مرا از رحمت خداوند مایوس میداري آنگاه گفت اي پروردگار من ابن عباس مرا از رحمت تو مایوس میدارد
تو ماخوذ دار از من آنچه را میخواهی تا خشنود گردي ابن عباس گفت هیهات اي عمرو چیز از دست شده را میطلبی و از چیز کهنه
وبالی شیئی تازه میخواهی عمرو گفت چه رسیده است مرا امروز که هر سخن گویم تو بر نقیض من انشا کنی و این شعر قرائت
کرد: کم عائد رجلا و لیس یعوده الا لینظر هل یراه یفارق [صفحه 32 ] مکشوف باد که هلاکت عمرو بن عاص به اتفاق علماي
اخبار و تواریخ در مصر بود اگر اختلافی افتاده در سال وفات او بوده و بیشتر در سال چهل و سیم هجري رقم کردهاند چنانکه در
تاریخ مصر و در تاریخ یافعی و جز آن مسطور است و به روایت ضعیفی در سال پنجاه و یکم هجري وفات کرد و این درست نباشد
لکن در وفات او به مصر خلافی نیست و ابن عباس در ایام حکومت عمرو هرگز سفر مصر نفرموده و اینکه عبوس دوادار در تاریخ
بنی امیه و ابن ابی الحدید در شرح نهجالبلاغه مینویسد که ابن عباس به عیادت عمرو بن العاص حاضر شد و چنین گفت و چنان
شنید استوار نتوان داشت و این دو تن مرد عالم را مخطی و ساهی نتوان خواند الا آنکه گوئیم این عبدالله پسر عباس بن عبدالمطلب
نبوده بلکه عبدالله بن عباس مخزومی است که نسب او را در ذیل احوال اصحاب رسول خدا باز نمودیم یا دیگري است و کاتب
بخطا رقم کرده العلم عندالله. اکنون به سخن بازگردیم ابن عبدالبر گوید چون عمرو بن العاص را هنگام وفات برسید می گریست
عبدالله گفت اي پدر این گریه چیست از فزع مرگ میگریی؟ گفت از مرگ بیم ندارم از آن میترسم که بعد از مرگ بر من بگذرد
گفت تو صاحب رسول خدائی و به نیکوئی روزگار بردي گفت اي فرزند من با سه طبقه از مردم روزگار بردم در طبقهي نخستین
کافر بودم و با رسول خداي از هر کسی با او خصمی افزون داشتم اگر در آن ایام وداع جهان گفتم بی شک به دوزخ رفتم و در
طبقهي ثانی با رسول خداي بیعت کردم و او را نیک دوست داشتم اگر در آن ایام مرگ من فرا میرسید جاي من در بهشت بود در
طبقهي سیم اتکال به امر سلطنت ساختم و به کارهاي دیگر پرداختم و نمی دانم که آن کارها مرا سودمند خواهد بود یا زیان و
فقال فاذامت فلا تبکین علی باکیۀ و لا یتبعنی نائح و لا تقربوا من قبري نارا و شدوا علی ازاري فانی مخاصم و » . گزند خواهد رسانید
صفحه 22 از 204
شنوا علی التراب شنافان جنبی الایمن لیس احق من جنبی الایسر و لا تجعلوا فی قبري خشبۀ و لا حجرا و اذا و اریتمونی فاقعدوا
صفحه 33 ] گفت گاهی که من مردم کسی بر من گریه و نوحه نکند و نزدیک قبر ] .« عندي قدر مجزر جزور و تقطیعها استانس بکم
من آتش نیفروزید و ازار مرا بر من استوار دارید که من از در مخاصمت خواهم بود و خاك را بر فراز من مستوي بدارید و هیچ
سنگ و چوب در قبر من بکار نبرید و چون این کارها بپاي بردید باندازه که شتري را نحر کنند و گوشت آنرا قسمت فرمایند در
نزد من بنشینید که من انس گیرم با شما از اینهمه سخن که عمرو بن العاص در مرض موت کرد اظهار اسفی و ندامتی از خصومت
أمیرالمؤمنین علی علیهالسلام ننمود و با خصمی آن حضرت از جهان بیرون شد. مکشوف باد که سخنان ستوده و کلمات فرخنده
خواه بر زبان مؤمن موحد گذرد و خواه منافق و کافر گوید جز از مخزن نبوت و معدن ولایت تراوش نکرده باشد چه محاسن صنایع
پروردگار در قربت ایشان و قبایح آفرینش در غیبت از ایشان است لاجرم کلمهي چند که بر زبان عمرو بن العاص گذشته است
قال لعایشۀ لوددت انک قتلت یوم الجمل قالت لم و لا ابا لک قال کنت تموتین باجلک و تدخلین الجنۀ و » : مینگارم و هی هذه
با عایشه گفت: دوست داشتم که در جنگ جمل کشته شدي گفت: پدر مباد از براي « نجعلک اکبر التشنیع علی علی بن ابی طالب
تو چرا؟ گفت از براي آنکه به اجل خود بمرده بودي و داخل شده بودي بهشت را و ما قتل تو را بزرگتر شناعتی میگرفتیم بر علی. و
آنگاه که معاویه مردم شام را بخونخواهی عثمان بجنگ علی تحریص میکرد پیراهن خونآلود عثمان را در جامع دمشق بر فراز منبر
فقال قد هممت ان » . بگسترد و کلمهي چند بگفت تا مردم شام بگریستند این کار را ستوده دانست روي با عمرو بن العاص کرد
ادعه علی المنبر فقال له عمرو انه لیس قمیص یوسف انه ان طال نظرهم الیه و بحثوا عن السبب وقفوا علی ما لا نحب ان یقولوا علیه
صفحه 34 ] معاویه گفت برآنم که این پیراهن خونآلود را بر این منبر بازگذارم عمرو گفت اي ] « ولکن دعهم بالنظر الیه فی الاوقات
معاویه این پیراهن عثمان است پیراهن یوسف نیست چون آنرا بر منبر باز گذاري و مردمان همه روزه بر آن نگران باشند از سبب
قتل او پرسش خواهند کرد و خواهند دانست که جنایتی بر کس نتوان بست، بگذار تا گاهی نگران شوند. و هم از کلمات اوست
می گوید سه چیز است که دست نتوان بازداشت: « ثلاث لا امهلن: جلیسی ما فهم عنی و ثوبی ما سترنی و دابتی ما حملت رحلی »
همنشینی که فهم سخن کند و جامهي که تن را بپوشاند و دابهي که حمل اثقال کند. و هم از کلمات اوست که در یوم صفین با
ان هذا الامر الذي نحن و انتم تقول لیتها لم تکن کانت فافعل فیما بقی بغیر ما مضی فانک راس هذا الامر » عبدالله بن عباس گفت
گفت این امري که ما و شما می گوئیم کاش نبود واقع شد و « بعد علی و انما هو آمر مطاع و مامور مطیع و مبارز مامون و انت هو
خونها ریخته گشت اکنون با گذشته کار نباید داشت به بین تا از این پس چه باید کرد امروز بعد از علی کار به دست تست و او
خلق را فرمان گذاري مطاع و خداي را بندهي مطیع و جنگ را مبارزیست شجاع و تو در اصلاح امور به جاي اوئی. و هم از کلمات
گفت هرگز سر خود را با کس نگفتم « قال ما وضعت سري عند احد فافشاه فلمته لأنی احق باللوم اذ کنت اضیق به صدرا منه » اوست
که او از پرده بیرون افکند و من او را ملامت کنم زیرا که در چنین حال ملامت بر من واجبتر است و سینهي من از وي تنگتر
قال لیس العاقل الذي یعرف الخیر من الشر لکن العاقل من یعرف » است که از نخست سر خود را حفظ نتوانستم کرد. هم او راست
گفت عاقل نخوانند آن را که خیر را از شر نشناسد عاقل کسی است که [صفحه 35 ] چون دو شر پیش آید خیرش را « خیر الشرین
بداند. و دیگر عمر بن الخطاب یک روز باهل مجلس گفت: ما احسن الاشیاء؟ بهترین چیزها چیست هر کس سخنی گفت، با عمرو
گفت بهترین چیزها سختیها است و در افتادن در کارهاي بزرگ که از پس آن « فقال الغمرات ثم تجلیها » گفت تو چه گوئی
« قال لبنیه یا بنی اطلبوا العلم، ان استغنیتم کان جمالا و ان افتقرتم کان مالا » روشنی و ظفرمندي به دست شود. و از کلمات اوست
گفت اي فرزندان من در طلب علم خویشتنداري مکنید اگر با مال و ثروت شدید علم جمال شماست و اگر فقیر شدید به جاي مال
امیر عادل خیر من مطر و ابل و اسد حطوم خر من سلطان ظلوم و سلطان ظلوم خیر من فتنۀ تدوم و زلۀ » شما است. و از کلمات اوست
میگوید: پادشاه عادل از ابر بارنده بهتر است و شیر شکننده از سلطان ظالم نیکوتر و « الرجل عظم یجبر و زلۀ اللسان لا تبقی و لا تذر
صفحه 23 از 204
سلطان ظالم از فتنه مستدام فاضلتر و لغزش پاي را جبر کسر توان کرد اما هفوات زبان از دست نشود و آثارش از خاطرها محو
یا عثمان انک قدر کبت بهذه » نگردد. و از کلمات اوست که عثمان بن عفان را که یک روز بر فراز منبر خطبه میکرد خطاب کرد
گفت اي عثمان تو بر گردن این امت سوار شدي و نهایت قدرت به دست .« الامۀ نهایۀ من الامر و زغت فزاغوا فاعتدل او اعتزل
کردي آنگاه بر مردم سخت گرفتی تا بر تو سخت گرفتند اکنون کار باعتدال کن یا از این منصب اعتزال جوي. و از کلمات اوست
می گوید بترس از مرد کریم « استوحش من الکریم الجائع و من اللئیم الشبعان فان الکریم یصول اذا جاع و اللئیم یصول اذا شبع »
چون گرسنه شود و از لئیم چون سیر شود زیرا که مرد کریم چون فقیر شود زود خشم و تندخوي گردد و لئیم چون صاحب مال و
قال جمع العجز الی التوانی ففتح بینهما الندامۀ و جمع » حشمت شود مردم آزار و ستمکار گردد. [صفحه 36 ] و هم از کلمات اوست
می گوید عجز و توانی توام گردد و ندامت بار آورد و جبن و کسالت انباز شود و از میانه « الجبن الی الکسل ففتح بینهما الحرمان
یقول: لا سلطان الا برجال و لا رجال الا بمال و لا » : حرمان بزاید. و در زبدة الفکره نیز این کلمات را بعمرو بن العاص نسبت میدهد
مال الا بعمارة و لا عمارة الا بالعدل و السلطان به اصحابه کالبحر بامواجه و ما احوجه الی ناصح و لیس علیه اضر من صاحب یحسن
القول و لا یحسن الفعل و لا خیر فی القول الامع الفعل و لا فی المال الامع الجود و لا فی الصدق الامع الوفاء و لا فی العفۀ الامع
می گوید سلطنت جز با مردان قوي پنجه به دست نشود و مردان جز به بذل مال انجمن نشوند و .« الورع و لا فی الحیواة الامع الصحۀ
مال جز به آبادانی فراهم نیاید و آبادانی جز بعدل ساخته نگردد و سلطان با افواج، بحر را ماند با امواج و چه بسیار محتاج است به
وزیري و ناصحی و نیست سلطان را زیانکار تر از وزیري که ستوده گفتار و نکوهیده کردار باشد چه سود نیست در گفتار بی کردار
و در مال بی نوال و سود نیست در اظهار صدق و صفائی که خالی از وفا باشد و در عفتی که بیرون پارسائیست و در حیائی که دور
از صحت و تنآسانیست. و در این سال حبیب بن مسلمه فهري نیز وداع جهان گفت و کنیت او ابوعبدالله بود و او را از طبقه پنجم
بشمار گیرند و این جماعت آنانند که هنگام وفات رسول خداي حدیث الاسلام بودند و در زمان خلافت عمر بن الخطاب بر حسب
فرمان با لشکر عرب به جانب روم همی کوچ داد و در جنگ یرموك که در کتاب عمر بن الخطاب به شرح رفت بر جماعتی از
سواران سرهنگ بود از پس آن ملازمت خدمت معاویه را اختیار کرد و آنگاه که مردم بر عثمان بشوریدند و او را در مدینه حصار
دادند به جانب معاویه مکتوب کرد و استخلاص خویش را استمداد جست. معاویه بتسامح و توانی کار کرد تا گاهی که دانست که
از آن پیش که سپاه شام به مدینه رسید خون عثمان بریخته باشند پس حبیب بن مسلمه را با لشکري لایق بجانب [صفحه 37 ] مدینه
روان داشت چون حبیب به وادي القري رسید او را آگهی دادند که عثمان را بقتل رسانیدند لاجرم از آنجا باز شام شد و در ایام
صفین همچنان ملازمت خدمت معاویه داشت و امارت میسره سپاه معاویه با او بود. بالجمله چون امر خلافت بر معاویه استقرار یافت
حبیب نیز در دمشق قرار گرفت ببود تا این وقت که زمانش فرارسید و اجلش فراز آمد و رخت از این جهان پر پیچ و تاب به سراي
بازپرس و حساب کشید چون خبر مرگ او را به معاویه بردند سجدهي شکر بگذاشت چنانکه در مرگ عمرو بن العاص بشکرانه
پیشانی بر خاك نهاد گفتند این از بهر چه راست و حال آنکه این هر دو به یک خوي و روش نبودند بلکه بخلاف یکدیگر می
گفت اما حبیب مرا «. فقال اما حبیب فکان یاخذنی بسنۀ ابی بکر و اما عمرو فکان یقول الامرة الامرة فلا ادري ما اصنع » زیستند
زحمت می کرد که بایدت به سنت ابوبکر رفت و عمرو همواره در طلب امارت و ایالت بود من ندانستم با او چه گویم و چه کنم.
سفر مغیرة